۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه





سلام به همه دوستای خوبم 


از همتون ممنونم که بلاگ منو دنبال می کنید، یه خبر بد دارم که اونم فیلتر شدن تمام عکس های وبلاگم برای بچه هایی که تویه ایران هستن. 
ویه خبر خوب دارم واین که  به خاطر همین امر من مجبور به ساخت یه بلاگ دیگه شدم ولی این بار با بلاگفا ساختم چون از لحاظ امنیتی تویه ایران بهتر هست .
نظرتون رو نسبت به بلاگ جدید که بهترشده یا بدترشده رو به :

آدرس وبلاگ جدید : 


۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه


تعریف عشق در اسپانیا ایتالیا ایران.
معنی عشق


اسپانیایی ها میگن :

“عشق ساکت است اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلندتر است “

ایتالیایی ها میگن:

“عشق یعنی ترس از دست دادن تو !”

ایرانی ها میگن :

“عشق سوء تفاهمی است بین دو احمق و…. که با یک ببخشید تمام میشود !”

رسم زندگی
  
رسم زندگی اینست یک روزکسی را دوست داری وروز بعد تنهایی به 

همین سادگی! او رفته است و همه چیزتمام شده است مثل یک میهمانی که

به آخر میرسد وتو به حال خود رها می شوی   چرا غمگینی ؟ این رسم

زندگیست   پس تنها آواز بخوان .


                                            Robbi  Nevil

۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

داستان : سینه پهلو!!


سینه پهلو!!


مردی زیر باران از دهكده كوچكی می گذشت . خانه ای دید كه داشت می سوخت و مردی را دید كه وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود

مساٿر ٿریاد زد : هی،خانه ات آتش گرٿته است! مرد جواب داد : میدانم

مساٿر گٿت:پس چرا بیرون نمی آیی؟

مرد گٿت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گٿت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میكنی

زائوچی در مورد این داستان می گوید :

خردمند كسی است كه وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترك کتد



شعری از رودکی



شاد زی با سیاه چشمان شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
ز آمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماه روی حور نژاد
نیکبخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آنکه او نخورد و نداد
باد و ابرست این جهان افسوس
باده پیش آر هر چه بادا باد

رودکی

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

داستان : مادرم یک چشم نداشت.....


مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به مامان نگاه می‌کردند و پدر و مادرها که سعی می‌کردند سوال بچه خود را به نحوی که مامان متوجه یا ناراحت نشود، جواب بدهند، متوجه این موضوع می‌شدم و گهگاه یادم می‌افتاد که مامان یک چشم ندارد…

  

یک روز برادرم از مدرسه آمد و با دیدن مامان یک‌دفعه گریه کرد. مامان او را نوازش کرد و علت گریه‌اش را پرسید. برادرم دفتر نقاشی را نشانش داد. مامان با دیدن دفتر بغضی کرد و سعی کرد جلوی گریه‌اش را بگیرد. مامان دفتر را گذاشت زمین و برادرم را درآغوش گرفت و بوسید. به او گفت: فردا می‌رود مدرسه و با معلم نقاشی صحبت می‌کند. برادرم اشک‌هایش را پاک کرد و دوید سمت کوچه تا با دوستانش بازی کند. مامان رفت داخل آشپزخانه. خم شدم و دفتر را برداشتم. نقاشی داداش را نگاه کردم و فرق بین دختر و پسر بودن را آن زمان فهمیدم.

موضوع نقاشی کشیدن چهره اعضای خانواده بود. برادرم مامان را درحالی‌که دست من و برادرم را دردست داشت، کشیده بود. او یک چشم مامان را نکشیده بود و آن را به صورت یک گودال سیاه نقاشی کرده بود. معلم نقاشی دور چشم مامان با خودکار قرمز یک دایره بزرگ کشیده بود و زیر آن نمره ۱۰ داده بود و نوشته بود که پسرم دقت کن هر آدمی دو چشم دارد. با دیدن نقاشی اشک‌هایم سرازیر شد. از برادرم بدم آمد. رفتم آشپزخانه و مامان را که داشت پیاز سرخ می کرد، از پشت بغل کردم. او مرا نوازش کرد. گفتم: مامان پس چرا من همیشه در نقاشی‌هایم شما را کامل نقاشی می‌کنم. گفتم: از داداش بدم می‌آید و گریه کردم…

مامان روی زمین زانو زد و به من نگاه کرد اشک‌هایم را پاک کرد و گفت عزیزم گریه نکن تو نبایستی از برادرت ناراحت بشوی او یک پسر است. پسرها واقع بین‌تر از دخترها هستند؛ آنها همه چیز را آنطور که هست می‌بینند ولی دخترها آنطورکه دوست دارند باشد، می‌بینند. بعد مرا بوسید و گفت: بهتر است تو هم یاد بگیری که دیگر نقاشی‌هایت را درست بکشی…

فردای آن روز مامان و من رفتیم به مدرسه برادرم. زنگ تفریح بود. مامان رفت اتاق مدیر. خانم مدیر پس از احوال‌پرسی با مامان علت آمدنش را جویا شد. مامان گفت: آمدم تا معلم نقاشی کلاس اول الف را ببینم. خانم مدیر پرسید: مشکلی پیش آمده؟ مامان گفت: نه همینطوری. همه معلم‌های پسرم را می‌شناسم جز معلم نقاشی؛ آمدم که ایشان را هم ملاقات کنم.

  

خانم مدیر مامان را بردند داخل اتاقی که معلم‌ها نشسته بودند. خانم مدیر اشاره کرد به خانم جوان و زیبایی و گفت: ایشان معلم نقاشی پسرتان هستند. به معلم نقاشی هم گفت: ایشان مادر دانش آموز ج-ا کلاس اول الف هستند.

مامان دستش را به سوی خانم نقاشی دراز کرد. معلم نقاشی که هنگام واردشدن ما درحال نوشیدن چای بود، بلند شد و سرفه‌ای کرد و با مامان دست داد. لحظاتی مامان و خانم نقاشی به یکدیگر نگاه کردند. مامان گفت: از ملاقات شما بسیار خوشوقتم. معلم نقاشی گفت: من هم همینطور خانم. مامان با بقیه معلم‌هایی که می‌شناخت هم احوال‌پرسی کرد و از اینکه مزاحم وقت استراحت آنها شده بود، عذرخواهی و از همه خداحافظی کرد و خارج شدیم. معلم نقاشی دنبال مامان از اتاق خارج شد و درحالیکه صدایش می لرزید گفت: خانم من نمیدانستم…

مامان حرفش را قطع کرد و گفت: خواهش میکنم خانم بفرمایید چایتان سرد می شود. معلم نقاشی یک قدم نزدیکتر آمد و خواست چیزی بگوید که مامان گفت: فکر می‌کنم نمره ۱۰ برای واقع‌بینی یک کودک خیلی کم است. اینطور نیست؟ معلم نقاشی گفت: بله حق با شماست. خانم نقاشی بازهم دستش را دراز کرد و این بار با دودست دست‌های مامان را فشار داد. مامان از خانم مدیر هم خداحافظی کرد.

آن روز عصر برادرم خندان درحالی‌که داخل راهروی خانه لی‌‌لی می‌کرد، آمد و تا مامان را دید دفتر نقاشی را بازکرد و نمره‌اش را نشان داد. معلم نقاشی روی نمره قبلی خط کشیده بود و نمره ۲۰ جایش نوشته بود. داداش خیلی خوشحال بود و گفت: خانم گفت دفترت را بده فکر کنم دیروز اشتباه کردم بعد هم ۲۰ داد. مامان هم لبخندی زد و او را بوسید و گفت: بله نقاشی پسر من عالیه!

و طوری که داداش متوجه نشود به من چشمک زد و گفت: مگه نه؟

من هم گفتم: آره خیلی خوب کشیده، اما صدایم لرزید و نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. داداش گفت: چرا گریه می‌کنی؟

گفتم آخه من یه دخترم!


۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

داستان : اميد




اميد



در بيمارستاني ، دو مرد بيمار در يك اتاق بستري بودند. يكي از بيماران اجازه داشت كه هر روز بعد از ظهر يك ساعت روي تختش بنشيند . اما بيمار ديگر مجبور بود هيچ تكاني نخورد و هميشه پشت به هم اتاقيش روي تخت بخوابد.آنها ساعت ها با يكديگر صحبت مي كردند، از همسر، خانواده، خانه، سربازي يا تعطيلاتشان با هم حرف مي زدند.

هر روز بعد از ظهر ، بيماري كه تختش كنار پنجره بود ، مي نشست و تمام چيزهايي كه بيرون از پنجره مي ديد براي هم اتاقيش توصيف مي كرد. بيمار ديگر در مدت اين يك ساعت ، با شنيدن حال و هواي دنياي بيرون ، روحي تازه مي گرفت. اين پنجره ، رو به يك پارك بود كه درياچه زيبايي داشت مرغابي ها و قوها در درياچه شنا مي كردند و كودكان با قايقهاي تفريحي شان در آب سر گرم بودند. درختان كهن ، به منظره بيرون ، زيبايي خاصي بخشيده بود و تصويري زيبا از شهر در افق دوردست ديده مي شد. همان طور كه مرد كنار پنجره اين جزئيات را توصيف مي كرد ، هم اتاقيش چشمانش را مي بست و اين مناظر را در ذهن خود مجسم مي كرد.روزها و هفته ها سپري شد.



يك روز صبح ، پرستاري كه براي حمام كردن آنها آب آورده بود ، جسم بي جان مرد كنار پنجره را ديد كه با آرامش از دنيا رفته بود . پرستار بسيار ناراحت شد و از مستخدمان بيمارستان خواست كه مرد را از اتاق خارج كنند. مرد ديگر تقاضا كرد كه تختش را به كنار پنجره منتقل كنند . پرستار اين كار را با رضايت انجام داد و پس از اطمينان از راحتي مرد، اتاق را ترك كرد.آن مرد به آرامي و با درد بسيار ، خود را به سمت پنجره كشاند تا اولين نگاهش را به دنياي بيرون از پنجره بيندازد . بالاخره او مي توانست اين دنيا را با چشمان خودش ببيند.



در كمال تعجت ، او با يك ديوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسيد كه چه چيزي هم اتاقيش را وادار مي كرده چنين مناظر دل انگيزي را براي او توصيف كند ! پرستار پاسخ داد: شايد او مي خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابينا بود و حتي نمي توانست ديوار را ببيند.

به راحتی ، به سختی


به راحتی ، به سختی

به آسانی میشه در دفترچه تلفن کسی جایی پیدا کرد
ولی به سختی میشه در قلب او جایی پیدا کرد.
به راحتی میشه در مورد اشتباهات دیگران قضاوت کرد
ولی به سختی میشه اشتباهات خود را پیدا کرد.
به راحتی میشه بدون فکر کردن حرف زد
ولی به سختی میشه زبان را کنترل کرد.
به راحتی میشه کسی را که دوستش داریم از خود برنجانیم
ولی به سختی میشه این رنجش را جبران کنیم.
به راحتی میشه کسی را بخشید
ولی به سختی میشه از کسی تقاضای بخشش کرد.
به راحتی میشه قانون را تصویب کرد
ولی به سختی میشه به آنها عمل کرد.
به راحتی میشه به رویاها فکر کرد
ولی به سختی میشه برای بدست آوردن یک رویا جنگید.
به راحتی میشه هر روز از زندگی لذت برد
ولی به سختی میشه به زندگی ارزش واقعی داد.
به راحتی میشه به کسی قول داد
ولی به سختی میشه به آن قول عمل کرد.
به راحتی میشه دوست داشتن را بر زبان آورد
ولی به سختی میشه آنرا نشان داد
به راحتی میشه اشتباه کرد
ولی به سختی میشه از آن اشتباه درس گرفت.
به سختی میشه بخشش کرد.
به راحتی میشه یک دوستی را با حرف حفظ کرد
ولی به سختی میشه به آن معنا بخشید.

و در آخر:
به راحتی میشه این متن را خوند
ولی به سختی میشه به آن عمل کرد

داستان : بالهايت را کجا جا گذاشتي؟


بالهايت را کجا جا گذاشتي؟

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه من آشيانه بسازي . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب مي دانم اما گاهي پرنده ها و آدمها را اشتباه مي گيرم . انسان خنديد و به نظرش اين خنده دارترين اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را کنار گذاشتي ؟ انسان منظور پرنده را نفهميد اما باز هم خنديد . پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي که نمي دانست چيست . شايد يک آبي دور – يک اوج دوست داشتني .

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را نيز مي شناسم که پر زدن از يادشان رفته است . درست است که پرواز براي يک پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نکند فراموش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اينکه چشمش به يک آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .

آنوقت خدا بر شانه هاي کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " يادت مي آيد ؟ تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي . راستي عزيزم بالهايت را کجا جا گذاشتي ؟ " انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گريست...